♥عاشقانــه♥سلطان غـ ـــم♥

آخرین سنگر سکوته! خیلی حرفا گفتنی نیست!

 

در ذهن آشفته ام مست٬

به دنبال خاطرات تو می گردم

تا با آنها کمی آرام بگیرم

راستی برایت بگویم

از وقتی که رفتی چشمهایم همانند یک کودک بچه خودشان را خیس می کنند

یادت هست وقتی که خیس می شدند... با دستهای کوچکت را روی چشمهایم می گذاشتی تا آرام بگیرند

 من که خوب یادم هست

دیشب با همان چشمهای خیس پشت پنجره رفتم گفتم شاید تو

٬ نمی دانم کجا

٬ پشت پنجره باشی تا انعکاس صورت ماهت را در ماه ببینم

مثل همیشه که دلتنگت می شدم تا صبح نشستم اما نیامدی...


 

نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت 15:26 توسط نســــــــــیم| |

قالب : بلاگفا